شهید علیاکبر ثروتی تنها دو روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت میرسد و آنچه آرزویش را داشته نمیتواند ببیند اما پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی از خون جوانانی چون او میشکفد و به بار مینشیند.
شهید علیاکبر ثروتی تنها دو روز قبل از پیروزی انقلاب اسلامی به شهادت میرسد و آنچه آرزویش را داشته نمیتواند ببیند اما پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی از خون جوانانی چون او میشکفد و به بار مینشیند. این جوان خوش قد و بالا هشتم بهمن ماه سال 1357 در تظاهرات مردمی علیه شاه در میدان گمرک شرکت میکند و تیری به سرش میخورد و پس از گذشت چند روز، بیستم بهمن ماه به شهادت میرسد. الهه ثروتی، خواهر شهید در گفتوگو با جوان» دفتر خاطرات خانوادهاش را میگشاید و به روزهای گرم حضور برادر در بهمن ماه سرد میپردازد.
برای شروع از دوران کودکی برادرتان و وضعیت خانوادهتان در زمان شاه بگویید و اینکه شهید تحت تأثیر چه آموزههایی بزرگ شدند و رشد کردند؟
خانوادهمان از همان زمان قدیم مذهبی بودند و بچهها نیز به تبع خانواده مذهبی شدند. پدر و مادرم اهل هیئت بودند و برادرم نیز از همان سنین نوجوانی تا زمان شهادت، اهل شرکت در هیئت و انجام کارهای مربوط به عزاداری و نذری بود. خانوادهمان در دهه محرم از همان زمان قدیم هیئت و مراسم داشتند. خیلی مهم است فرد در چه خانوادهای بزرگ شود و وقتی شخص در خانوادهای بزرگ میشود که اهل مسجد و نماز و روزه است قطعاً روی بچهها هم تأثیر میگذارد. مادرم برایمان تعریف میکند که برادرم به لحاظ عقلی و فکری نسبت به سنش خیلی بیشتر و پختهتر رفتار میکرد. برخی آدمها با وجود سن کم از لحاظ فهم و شعور خیلی بیشتر از سنشان هستند و آقا علیاکبر هم دقیقاً از همین جنس آدمها بود. از لحاظ قد و هیکل هم به یک پسر 17ساله نمیخورد. آن زمان هر کس برادرم را میدید، فکر میکرد حدود 25 سال سن دارد و به ذهنش خطور نمیکرد ایشان 17 ساله باشد. بسیار قدبلند و درشت هیکل بود. ما چهار فرزند بودیم و در فرمانیه زندگی میکردیم و برادرم برای تظاهرات با دوستانش به خیابانهای مرکزی شهر میرفت. از سن کم به خیلی مسائل مقید بود. همین اعتقادات ایشان را به این سمت سوق داد.
آیا خانواده و پدرتان ی بودند و زیاد در رابطه با ت در خانه صحبت میشد؟
آن زمان مردم مثل امروز درگیر ت و کارهای ی نبودند. تنها فکر و ذکرشان این بود که انقلاب کنند و حکومت پهلوی را از بین ببرند. مردم خیلی درباره ت با هم صحبت نمیکردند و تحلیلهای ی خیلی مطرح نبود. بیشتر شور انقلابی بین مردم حاکم بود و تنها هدفشان بیرون انداختن شاه و آوردن امام خمینی(ره) بود.
آن زمان برادرتان خیلی جوان بودند. خانواده برای شرکت در تظاهرات مخالفتی نمیکرد؟
مادرم میگوید که ما مخالفتی با رفتن برادرم به تظاهرات نداشتیم. فقط چون پسر بزرگ خانواده بود مادرم خیلی نگران میشد نکند اتفاقی برای پسرش بیفتد و بخواهند او را به شهادت برسانند. برادرم میدانست که شهید میشود و به دیگر اعضای خانواده گفته بود که من در این راه شهید میشوم. خودش از شهادت در این راه آگاهی داشت.هنگامی که مادرم به آقا علیاکبر میگفت به تظاهرات میروی مراقب باش تا خدایی نکرده اتفاقی برایت نیفتد، به مادرم میگفت من آخر در این راه شهید میشوم و با گفتن این حرفها پیشزمینه را برای مادرم ایجاد کرده بود. هیچ ترس و نگرانی از بابت شرکت در تظاهرات و گرفته شدن جانش در راه انقلاب نداشت.
صحبتی درباره دلایل رفتنشان به تظاهرات با پدر و مادرتان میکردند؟
جوانان آن زمان بیرون انداختن شاه از کشور مهمترین هدف زندگیشان بود. رفتن شاه و آمدن امام خمینی بزرگترین آرمان و اعتقادی بود که برای تحقق آن هر کاری میکردند. امام خمینی را مثل پدرشان دوست داشتند و حاضر بودند جانشان را هم برای ایشان بدهند. از همان سال 1357 که تظاهرات مردمی شدت گرفت، حضور برادرم و دیگر جوانان در خیابانها و شرکت در تظاهرات شدت گرفت. همه با اعتقاد و انگیزه بالا برای سقوط رژیم پهلوی نهایت تلاششان را میکردند. برادرم در خیاطخانه کار میکرد و مادرم تعریف میکند با اینکه سنش زیاد نبود ولی درآمد بالایی داشت. هم درس میخواند و هم کار میکرد و هر دو را به خوبی انجام میداد. آن زمان هفتهای هزارتومان و ماهی 4هزار تومان درآمد داشت که برای آن زمان درآمد خیلی زیادی بود. خانوادهام آن زمان بالاشهر زندگی میکردند ولی مستأجر بودند و برادرم همیشه به مادرم میگفت من از راه خیاطی برای شما خانه میخرم. همیشه دست پر به خانه میآمد و به صله رحم خیلی اعتقاد داشت و اهمیت میداد. مادرم به خاطر اعتقادات مذهبیاش به برادرم میگفت چون برخی اقوام در خانه دختر دارند، به خانهشان نرو و خیلی رفتوآمد نکن تا مزاحمشان نشوی و آقا علیاکبر میگفت من جلوی در خانهشان میروم، سلام و احوالپرسی میکنم و میروم تا فقط آنها را ببینم. خیلی به سرزدن به اقوام و آشنایان اهمیت میداد.
آیا درآمد خوبشان مانعی برای رفتنشان به تظاهرات نمیشد؟
مادیات خیلی برای برادرم اهمیت نداشت و نمیتوانست مانعی برای اعتقاداتش باشد. کارش که تمام میشد ، بعد از کار در تظاهرات شرکت میکرد. بیشتر سمت مناطق جنوب شهر میرفت چون سمت خانه خودمان خیلی خبری نبود. با دوستانش به میدان شهدا و میدان خراسان و ژاله که تظاهرات بیشتری در جریان بود، میرفت. عکسهایش را که میبینم تیپهایشان مد روز آن زمان بود. شاید الان برخی جوانان را ببینیم که به لحاظ ظاهری خیلی امروزی و بر اساس مد روز باشند ولی زمانی که با آنها صحبت میکنید متوجه میشوید چه اعتقادات قوی و محکمی دارند. نوع پوشش و مدل مو نشانگر میزان اعتقادات فرد نیست و ملاک خوبی برای قضاوت نیست و باید اعتقادات را در دل اشخاص جستوجو کرد.
در خانه چطور آدمی بودند و چه ویژگیهای اخلاقی داشتند؟
برادرم خیلی پسر شلوغ و شوخی بود. زمانی که در خانه نبود خانه خیلی سوت و کور میشد و خیلی پسر پرجنب و جوش، پرهیاهو و پرانرژیای بود. سر به سر خاله و مادر و عمه میگذاشت و قلباً خانواده و بستگان را دوست داشت. نسبت به خانوادهاش خیلی متعصب بود. خیلی مهربان بود و به مناسبت روز مادر برای مادرم گردنبند طلا خریده بود و خیلی به خانواده اهمیت میداد. یک بار برادر کوچکم دچار سوختگی میشود و به بیمارستان میرود. برادر کوچکم خیلی موز دوست داشت و آن زمان این میوه خیلی گران و لوکس بود. علیاکبر هر زمان که به بیمارستان میرفت برای برادرم موز میخرید تا او را خوشحال کند و میگفت تو زودتر خوب شو و به خانه بیا و هر چه بخواهی من برای تو میخرم. هنوز بعد از گذشت سالها صحبت از برادرم و مرور خاطراتش برای آنها خیلی سخت است. شاید هیچ کس جز پدر و مادرم ندانند چه داغ سنگینی را تحمل کردند.
شهادتشان چگونه اتفاق افتاد؟
برادرم متولد 1340 بودند و 1357 شهید میشود. ایشان هشتم بهمن ماه 1357 در میدان گمرک گلوله میخورد. دقیقاً بیستم به شهادت میرسد و 21 بهمن به خاک سپرده میشود و دیگر 22 بهمن و پیروزی انقلاب اسلامی را نمیبیند. برادرم با دوستانش سفری به همدان میرود و وقتی برمیگردد مطلع میشود میدان گمرک تظاهرات است. دیگر خانه نمیآید و با همان وسایل سفر به میدان گمرک میرود تا در تظاهرات شرکت داشته باشد. آنجا یک سرباز در حال شلیک به مردم بوده و برادرم نزدیک سرباز میشود و میگوید نزن، سرباز» که عکس این صحنه هم در رومه اطلاعات آن زمان چاپ میشود. در همین زمان تیری از پشت سر به سمت سرش شلیک میشود که به جمجمهاش میخورد. عمویم وقتی خبردار میشود به پدرم میگوید علیاکبر درگیر شده و او را به کلانتری بردهاند. پدرم تعجب میکند چون برادرم اصلاً اهل درگیری و دعوا نبود. عمویم میگوید شناسنامهاش را بردار تا با هم به کلانتری برویم. پدرم احساس میکند که برای علیاکبر اتفاقی افتاده و عمویم چیزی را از او پنهان میکند. در راه میگوید که علیاکبر مجروح شده و از آنجا به بیمارستان سینا میروند. آن زمان سربازان اگر کسی را شهید میکردند پیکرش را برمیداشتند و خودشان خاک میکردند و از خانوادهشان پول تیر میگرفتند. اما زمانی که برادرم تیر میخورد مردمی که در صحنه بودند دست به دست هم میدهند یک دالان و کوچه درست میکنند تا برادرم از دست سربازها مصون بماند و بعد دست به دست از روی جمعیت ردش میکنند. در بیمارستان هم ساواکیها میگفتند چرا این جوان تیر خورده و پرستارها به پدر و مادرم گفته بودند بگویید تیر نخورده و از روی پشت بام به زمین افتاده است. اگر میفهمیدند برادرم در تظاهرات زخمی شده و تیر خورده او را میبردند و نمیگذاشتند پیکرش را دفن کنیم. جالب اینجاست حکومت شاه هم به مردم شلیک میکرد و هم از آنها پول تیر میگرفت و جنازهها را هم تحویل نمیداد. در بهشت زهرا هم همین حرفها را گفتند و 21 بهمن برادرم را به خاک سپردند.
پدر و مادرتان چه احساسی نسبت به شهادت پسرشان داشتند؟
چون برادرم هشتم بهمن تیر خورد و مدتی زنده ماند تا به شهادت رسید، دکترها در این مدت آنها را آماده کرده بودند. شاید این حکمت خدا بود که برادرم اول زخمی شود و بعد از چند روز به شهادت برسد. شاید اگر همان لحظه اول به شهادت میرسید، تحمل این داغ برای پدر و مادرم خیلی سخت میشد. دکترها گفته بودند اگر علیاکبر زنده بماند فلج میشود و دیگر هیچ کاری را نمیتواند خودش انجام دهد. دکترها پدر و مادرم را آماده کرده بودند که اگر برادرم از دنیا رفت، تحمل این داغ برایشان خیلی سخت نباشد. دیگر آنها در این فرصت میدانستند که پسرشان ماندنی نیست و از دنیا خواهد رفت. روزهای خیلی سختی را پشت سر گذاشتند. برادرم مدتی در کما بود و هیچ حرفی نمیزد. فقط چشمهایش را باز و بسته میکرد. برای پدر و مادرم خیلی سخت بود. بعد از شهادت، بنیاد شهید خیلی برای دلجویی میآمد و به پدر و مادرم سر میزد و الان هم به خانهمان میآید و حمایتهای بنیاد شهید وجود دارد.
به نظر میرسد پدر و مادرتان در زمان پیروزی انقلاب تجربه خیلی عجیبی را پشت سر گذاشتند. هم داغ جوانشان را دیده بودند و عزادار بودند و هم به آرزویشان رسیده بودند و انقلاب پیروز شده بود؟
پدر و مادرم شاید عجیبترین احساس را آن سالها داشتند. هم پسر جوانشان و بزرگترین فرزندشان را از دست داده و داغدار بودند و هم انقلاب پیروز شده بود و خوشحال بودند. یک احساس دوگانه توأم با غم و شادی را تجربه میکردند. از اینکه علیاکبر در بینشان نیست تا ثمره خونش را ببیند ناراحت بودند و از جهتی از اینکه خون پسرشان پایمان نشده و نتیجه داده بود، احساس شعف میکردند. پدر و مادرم ارادت و تعصب خاصی به امام خمینی داشتند و با تمام وجود امام را دوست داشتند. الان هم چنین ارادتی را به رهبر انقلاب دارند.
درباره این سایت